بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن - ابوالمعانی بیدل
شعرستان - A podcast by Shaeristan - شعرستان
Categorie:
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستنداغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بسغزل کاملاز لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بسبال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بسمرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتنگوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبستا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاجاین غناهاییکه ما داربم ابرام است و بساز نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستماینقدر دانم که هستیساز احرام است و بسوادی امکان ندارد دستگاه وحشتمهر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بسبسته است از موی چینی صورتم نقاش صنعصبح ایجادم همان گل کردن شام است و بسدستگاه ما و من چون صبح برباد فناستصحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بسکاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگسوختم از شرم آغازی که انجام است و بسبرپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببندصورت آیینهٔ هستی همین نام است و بسبیش از این نتوان به افسون محبت زیستنداغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بسپختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوشتا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بسشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدلبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com