در جهان پوشیده گشتی و غنی - مولوی بلخی

شعرستان - A podcast by Shaeristan - شعرستان

وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش مثنوی کاملگفت پیغامبر مر آن بیمار رااین بگو کای سهل‌کن دشوار راآتنا فی دار دنیانا حسنآتنا فی دار عقبانا حسنراه را بر ما چو بستان کن لطیفمنزل ما خود تو باشی ای شریفمؤمنان در حشر گویند ای ملکنی که دوزخ بود راه مشترکمؤمن و کافر برو یابد گذارما ندیدیم اندرین ره دود و نارنک بهشت و بارگاه آمنیپس کجا بود آن گذرگاه دنیپس ملک گوید که آن روضهٔ خضرکه فلان جا دیده‌اید اندر گذردوزخ آن بود و سیاستگاه سختبر شما شد باغ و بستان و درختچون شما این نفس دوزخ‌خوی راآتشی گبر فتنه‌جوی راجهدها کردید و او شد پر صفانار را کشتید از بهر خداآتش شهوت که شعله می‌زدیسبزهٔ تقوی شد و نور هدیآتش خشم از شما هم حلم شدظلمت جهل از شما هم علم شدآتش حرص از شما ایثار شدو آن حسد چون خار بد گلزار شدچون شما این جمله آتشهای خویشبهر حق کشتید جمله پیش پیشنفس ناری را چو باغی ساختیداندرو تخم وفا انداختیدبلبلان ذکر و تسبیح اندروخوش سرایان در چمن بر طرف جوداعی حق را اجابت کرده‌ایددر جحیم نفس آب آورده‌ایددوزخ ما نیز در حق شماسبزه گشت و گلشن و برگ و نواچیست احسان را مکافات ای پسرلطف و احسان و ثواب معتبرنی شما گفتید ما قربانییمپیش اوصاف بقا ما فانییمما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایممست آن ساقی و آن پیمانه‌ایمبر خط و فرمان او سر می‌نهیمجان شیرین را گروگان می‌دهیمتا خیال دوست در اسرار ماستچاکری و جانسپاری کار ماستهر کجا شمع بلا افروختندصد هزاران جان عاشق سوختندعاشقانی کز درون خانه‌اندشمع روی یار را پروانه‌اندای دل آنجا رو که با تو روشنندوز بلاها مر ترا چون جوشنندبر جنایاتت مواسا می‌کننددر میان جان ترا جا می‌کنندزان میان جان ترا جا می‌کنندتا ترا پر باده چون جا می‌کننددر میان جان ایشان خانه گیردر فلک خانه کن ای بدر منیرچون عطارد دفتر دل وا کنندتا که بر تو سرها پیدا کنندپیش خویشان باش چون آواره‌ایبر مه کامل زن ار مه پاره‌ایجزو را از کل خود پرهیز چیستبا مخالف این همه آمیز چیستجنس را بین نوع گشته در روشغیبها بین عین گشته در رهشتا چو زن عشوه خری ای بی‌خرداز دروغ و عشوه کی یابی مددچاپلوس و لفظ شیرین و فریبمی‌ستانی می‌نهی چون زن به جیبمر ترا دشنام و سیلی شهانبهتر آید از ثنای گمرهانصفع شاهان خور مخور شهد خسانتا کسی گردی ز اقبال کسانزانک ازیشان خلعت و دولت رسددر پناه روح جان گردد جسدهر کجا بینی برهنه و بی‌نوادان که او بگریختست از اوستاتا چنان گردد که می‌خواهد دلشآن دل کور بد بی‌حاصلشگر چنان گشتی که استا خواستیخویش را و خویش را آراستیهر که از استا گریزد در جهاناو ز دولت می‌گریزد این بدانپیشه‌ای آموختی در کسب تنچنگ اندر پیشهٔ دینی بزندر جهان پوشیده گشتی و غنیچون برون آیی ازینجا چون کنیپیشه‌ای آموز کاندر آخرتاندر آید دخل کسب مغفرتآن جهان شهریست پر بازار و کسبتا نپنداری که کسب اینجاست حسبحق تعالی گفت کین کسب جهانپیش آن کسبست لعب کودکانهمچو آن طفلی که بر طفلی تندشکل صحبت‌کن مساسی می‌کندکودکان سازند در بازی دکانسود نبود جز که تعبیر زمانشب شود در خانه آید گرسنهکودکان رفته بمانده یک تنهاین جهان بازی‌گهست و مرگ شبباز گردی کیسه خالی پر تعبکسب دین عشقست و جذب اندرونقابلیت نور حق را ای حرونکسب فانی خواهدت این نفس خسچند کسب خس کنی بگذار بسنفس خس گر جویدت کسب شریفحیله و مکری بود آن را ردیفشاعر: مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com