مسلمان هست بسیاری به گفتار - عطار نیشابوری

شعرستان - A podcast by Shaeristan - شعرستان

شاعر: عطار نیشابوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Comدر سئوال کردن مرید ا زحضرت شیخ که شیطان مرا زحمت میدهد و جواب دادن شیخ مرید را فرمایدیکی پیری ز پیران گشت واصلمر او را گشت کل مقصود حاصلچنان شد کز همه عالم نهان شددرون خلوت دل جان جان شدشب و روزش به جز طاعت نبُد کارز کل قانع شده بر روی دلدارچنان واصل بُد اندر خانقه اونهانی دیده بودش روی شه اومریدان داشت بسیاری مر آن پیرهمه با عقل و عشق و رأی و تدبیرولیکن پیر مرد ناتوان بودز معنیّ حقیقت جاودان بودبصورت بس ضعیف و معنی آبادهمه در پیش او بُد در صفت بادمگر روزی مریدی رفت پیششبمعنی بُد مرید و بود خویششسلامی کرد نزدیکش بحالیوز او کرد آن نفس آنجا سؤالیبگفت ای واصل عصر زمانهمرا شیطان همی گیرد بهانهدمادم عین آزارم نمایدبر هر کس زبون خوارم نمایدبر هر کس کند رسوا و خوارمز طعنش آن زمان طاقت ندارمز بس زحمت که اینجا دادم ای پیرنذارم باری اینجاگاه تدبیردمادم خون من اینجا بریزدبکین و بغض این جا می ستیزدمرا اینجایگه او منفعل کرددمادم پیش خلقانم خجل کرداگر بسیارگویم شرح شیطانکه او با من چهاکردست از اینسانملال آید ترا ای شیخ اکبرمرا زین حادثات ای شیخ غمخورتو شیطان خودی آزار کردیابا خود دائما اندر نبردیز خود میبینی اینجاگه بخواریکه عمر خود بضایع میگذاریز خود دیدی بلا و رنج و محنتکه خود را میدهد پیوسته زحمتخود آمیزش تو کردستی کسان رااز آن آزار میبینی تو جان راتو آمیزش مکن با کس چو من شومبین کس خویش وخود هم خویشتن شوتو خود را باش آنگاهی خدابینوگرنه در بر شیطان بلا بینز شیطان بگذر و رحمان طلب کنز جانت در گذر جانان طلب کنز نفس خویشتن شود دور و شونورکه تا در نزد حق باشی تو مشهوربلای تو ز نفس تست اینجاکه اینجا میکنی تو شور وغوغابلا میآید از تو بر تو اینجاکه اینجا میکنی پیوسته سودابلا میآید اینجا بر تو از توکجا باشد خوشی اکنون بر توبلا از تست تو عین بلائیکه اینجامیکنی تو بیوفائیبلا از تست شیطان خود چه باشدبرِ تلبیس تو شیطان که باشدبلا از تست زوبینی زهی دوستنداری هیچ مغزی و توئی پوستبلا ازتست نفس خود زبونیاز آن کز خانه رفتی در برونیبلا از تست میبینی ز شیطانتو شیطانی و کافر نامسلمانمسلمان کرد اوّل تو زبودتکه شیطان نیست آخر می چه بودتمسلمان هست بسیاری بگفتارمسلمانی همی باید بکردارمسلمانی چه باشد راستی دانز عین راستی تو رخ مگردانچرا از نفس میداری تو فریادمرا این معنی من میدار دریادتو شیطان خودی و رهزن خودفتادستی تو در فکر و فن خودتو شیطان خودی و می ندانیکه بَدها میکنی در دهر فانیتو آمیزش مکن با خلق زنهارکه مانی ناگهی زیشان گرفتارچرا چندین تو در بند خلایقشدستی دور و ماندستی ز خالقخلایق جملگی جویای خویشنددر اینجاگاه سرگردان خویشندهمه در بند افسوس و تو در جاهشده مانند کفتار اندر این چاههمه همچون سگ مردار خوارنداز آن چندی فتاده زار و خوارندهمه اینجایگه مانده اسیرندکه چون مردارناگاهی بمیرندهمه اندر پی دنیای مردارفتاده دور مانده هم ز دلدارچو کرکس جملگی در بند مردارشده اندر نهاد خود گرفتارچو دنیا خانهٔ، شیطانست میدانتو بیش از این وجود خود مرنجانمرنجان خود که بس چیز لطیفیبجوهر برتر از اشیا شریفیتوئی از اصل فرط جوهر یارکه ازوی آمدستی تو پدیدارنمیدانی که آوردت از آنجایپس آنگاهی ز خود گم کردت اینجایچو گم کردی وی اندر عشقبازیتو همچون لاشه خر تا چند تازیدر این دنیاکه آزار است جملهخدا زان خیر بیزار است جملهمثال خاکدان پر ز آتشچرا بنشستی اندر وی چنین خوشخوشی با ناخوشی دنبال باشدنبینی عاقبت چون حال باشدچو حال خویش میدانی در آخرچرا خود رانمیدانی در آخرچو زیر خاک خواهد بدتراجاچرا پردازی اینجاخانه و جاازآن اینجا دل خود شاد کردیکه مال خانه را آباد کردیخوشی بنشستی اندر خانهٔ دیوتو دیوانه شدی ای مرد کالیوبکن اینجا هر آنچیزی که خواهیکه اندر عاقبت چون مه بکاهینمیبینی که مه هر ماه در بدرشبی دارد در اینجا لیلةالقدرکه میگیرد کمال اینجا ز خورشیدولی در عاقبت چون نیست جاویدکمالش ناگهان نقصان پذیردچو پیش عقده میافتد بمیردبدان کاندر پی نقصان کمالستپس آنگاهی ز بعد آن زوالستدر آخر چون کمال آید پدیداراگر مرد رهی میباش هشیاربهر کار اوّل و آخر تو بنگرکه هر چیزی بود دنیال آن شرببین در راه حق خود را زمانیکه پر حسرت شدی اینجا جهانیببین کین آفتاب مانده عاجزنکرد از خواب چشمی گرم هرگزببین مه را که چون اندر گداز استگهی اندر نشیب و گه فراز استتو دنیا همچو مه دان سالک اینجاکه خواهی گشت آخر هالک اینجاهلاکت آخرت اینجا یقین دانتو خود را اندر اینجا پیش بین داندلت نوریست از انوار بیچونفتاده اندر اینجاگه پر از خوندلت نوریست اینجاگاه رهبراگر مرد رهی اینجا تو رهبردلت نوریست عین جاودانیولی جانست عین بی نشانیبسی اینجا سلوک خویش کرد استهنوز اندر درون هفت پردهستاگرچه راه پر کرده است اینجانظر کرده بدش در عین ماوارهی نادیده و بر سر دویدهمیان خاک وخون ره طپیدهعجایب مانده سر گردان چو پرگارطلبکارست اینجاگاه مریارطلبکار است و میجوید نهانشکه تا جائی مگر یابی نشانشدل از هر سو که خواهد شد بناچاربماندست او یقین در پنج و درچاردلا تا چند از هر سو دوانیچرا احوال خود اینجا ندانیهمه باتست این شرح و معانیتو مانده اینچنین حیران بمانیهمه با تست تو چیزی نداریکه سلطانی و بیشک شهریاریتو سلطانی وجودی اندر اینجاحققت بود بودی اندر اینجاتو سلطانی و جمله چاکر توولی جانست اینجا رهبر توتوئی سلطانی و سرّ لامکانیبمعنی برتر از هفت آسمانیتو سلطانی و اینجا نیست جایتطلب کن اندر اینجاگه سرایتکه اینجا خانهٔ رنج است و حسرتبس دیدی در اینجاگه تو محنتگذر کن زود تو بینی تو خانهکه افتادی میان صد بهانهچو داری خانهٔ نامی در اینجاچرا اینجا چنین ماندی تو تنهاتو با جان مرهمی کن تا توانیکه جان بنمایدت راه نهانیتو با جان مرهمی کن ای دل خوشکه تا بیرون شوی از عین آتشتو با جان مرهمی کن ای دل دوستکه بیرون آئی اینجاگاه از پوستتو با جان مرهمی کن تا شوی لارسی تو ناگهان در عین الّاتو با جان مرهمی کن تا شوی جانکه هم جانی و گردی عین جانانتو با جان مرهمی کن تا برِ یاربجائی کان نگنجد هیچ دیّارتو باجان مرهمی پیوسته اینجاحقیقت یک نفس پیوسته اینجاتو خودجانی و بی قلب اوفتادیکه اینجاگاه تو همراه بادیمده بر باد خود را یاد میدارکه ناگاهی شوی در نزد دلدارچو تو اندر ید اللّهی فتادهسراسر هست اینجا برگشادهرهت نزدیک و تو دوری ز دلدارکنون ای دل تو معذوری در اینکاردل ودلدار هر دو یک صفاتیدحقیقت ای محقق نور ذاتیدتو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جاندر این حسرت بسی خود را مرنجانچو همراه دل ودل همره تستکنون اینجایگه او همره تستچو همراه دلی و او ترا شداز اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُدره جانان بیکره در نوردیددر این ره هر دو با هم یار گردیدچو در یک ذات اینجا هم صفاتیدولیکن اندر اینجا بی صفاتیدبرانید این زمان خود را در آن ذاترهائی را دهید اینجای در ذاتیکی گردید اندر عالم کلکه تا رسته شوی در عین این ذلیکی گردید از عین دوتائیکه تا یابید اعیان خدائییکی گردید اندر جوهر ذاتکه دارید این زمان در عین آیاتیکی گردید تا جانان ببینیدعاین خویشتن پنهان ببینیدیکی گردید تا جانان شویدشحقیقت عین آن حضرت بویدشیکی گردید در دید خدائیکه تا پیوسته گردید از جدایییکی گردید کز اصل خدائیدکه این دم در عیان وصل خدائیدجهان جان شما را هست دیدارهمه جزوی و کل اینجاخریدارشما را بس شما اینجا نمانیددوید اینجا و سرّ حق بدانیدنه چندانست اینجا قصهٔ دلکه بتوان گفت اینجا غصّهٔ دلنه چندانست اینجا سرّ اسرارکه جان آید ز گفت من بدیدارنه چندانست اینجاگه معانیکه بتوان کردنم اینجا بیانینه چندانست اینجا درد و تیمارکه بتوان ساخت الّا با رخ یارکه ما را مرهم جان ودلست اوگشاینده رموز مشکلست اوحقیقت او مرا هر لحظه جانیدهد اینجایگه هم داستانیکه بر دید این همه از دیدن اوستنمیبینم یقین چیزی به جز دوستغم دنیا بسی خوردم حقیقتبسی رفتم در این راه طبیعتبآخر بازدیدم سرّ جانانشدم اندر نهاد ذات پنهانبسی در دین ودنیا راز راندمکنون چون پیرگشتم بازماندمجوانان طعنهٔ خوش میزنندمبه طعنه در دل آتش میزنندمولکین هست صبرم تا که ایشانچو من بیچاره گردند و پریشانز پیری سخت غمخوار و اسیرمهمی بینم که اکنون سخت پیرمتنم بی قوّتست و جان ضعیفستولیکن در مکانی دل شریفستبیکره غرق ذات اندر صفاتستدر دل اینجاگه عیان نور ذاتستدلم اینجا حقیقت یافت ناگاههمه اندر شریعت یافت ناگاهشد اینجاگاه اندر آخر کاراگرچه برکشید او رنج و تیماردر آخر در گشودش ناگهانیبر او شد منکشف راز معانیدر آخر گشت اینجا گاه واصلشدش مقصود اینجاگاه حاصلدر آخر باز دیدش روی دلدارکه پرتو نیست اندر کور دلداربسی دردی که خوردست این دل مننمیداند کسی این مشکل منبدرد این یافتم و ز پایداریدمی اینجا ندارم من قراریز بس اینجایگه سالک بُدم منز ناکامی عجب هالک بُدم منسلوک جمله اشیا کردم اینجاز پنهانیش پیدا کردم اینجابسی گفتم من اندر عین افلاکرها کردم نمود آب با خاکنشانی یافتم در بی نشانیحقیقت یافتم گنج معانییکی گنجی طلب میکردم از خویشحجاب اینجا بسی برخاست از پیشز ناگه دست سوی گنج بردمندیدم هیچ چندی رنج بردمچو مخفی بود گنج یار اینجاچگویم نیستم گفتار اینجابسی سوادی این تقویم پختمهنوز از خام کاری نیم پختمبسی گفتیم و هم خواهیم گفتنجواهرهای این معنی بسفتنمرا باید حقیقت هر معانیکه کردستم در اینجا جانفشانیبسی با رند درمیخانه گشتمدر آخر از همه بیگانه گشتمبسی اندر چله سی پاره خواندمکتب آخر در این دریا فشاندمبسی کردم طلب اسرار جانانبهر نوعی در این گفتار پنهانحقیقت دُر فشانی کردهام مناز آنجاگوی وحدت بردهام منکه کردستم سلوک دوست اینجارها کردم حقیقت پوست اینجاچو مغز جان بدیدم از نهانیمرا آن بود کل عین العیانیز مغز جان حقیقت باز دیدمهمه اندر شریعت باز دیدمشریعت سرّ نمایم بود اینجاشریعت درگشایم بود اینجاشریعت راز بنمودم حقیقتهمه من یافتم عین شریعتدلا اکنون چو دید یار داریز معنی منطق بسیار داریتو چندین این بیان آخر چه گوئیهمه از معنی ظاهر چگوئیچو باطن هست از ظاهر گذر کنبسوی ذات کل آخر نظر کنچو اینجا هست روحانی ز ظلمتگذرکن تا نیابی رنج و محنتاگر در عالم پر نور اُفتیوز این دار فنا کل دورافتیچو درای ذات در افعال ماندیچرا در گفتن هر قال ماندیمُوحّد باش و چون مردان ره شوبرافکن دید خود دیدار شه شوموحّد گرد و یکتائی طلب دارکه تا آگه شوی هر لحظه از یارتو آگاهی ولی آگه تر آئیاگرچه نیکوئی نیکوتر آئیتو آگاهی زسرّ لامکانیولی بر هر صفت اسرار دانیتو آگاهدلی در صورت خودبمانده بود اندر نیک و دربدکنون نیک و بدت یکسان شد اینجاهمه دشواریت آسان شد اینجاهمه فضل تو در عین صفت بوددرونت پر ز درد و معرفت بودز دریای دلت در جوهر ذاتشود اینجای همچون عین ذرّاتهمه آلایشت در عین دنیابشد شسته وجودت شد مصفّاوجود جان شد و جان گشت جانانچو خورشیدی کنون در عشق تابانچو خورشیدی کنون نور جهانیهمی یابی عجایب در نهانیتو خورشیدی از آن ذرّات عالمشدند اینجا برِ تو شاد و خرّمتو خورشیدی و صورت سایهٔ تستولیکن در میان همسایهٔ تستتو خورشیدی و هستت ماه انورز ذات خویش اینجاگاه غم خورتو خورشیدی درون سینه داریز نور جان جان دیرینه داریدلا اکنون تو خورشیدی در این تنعجب گردانی از افلاک روشنمنوّر شد جهانی و ز توپر نورکه اندر عالمی بیشک تو مشهورمنوّر شد ز تو اجسام ذرّاتکه هستی بیشکی تو نور آن ذاتتوئی نور و در این ظلمت فتادیولیکن عاقبت سر برگشادیسلوک جمله اشیاء کردهٔ توچرا مانده کنون در پردهٔ تواز این پرده نظر کن هم توئی توچرااکنون توئی اندر دوئی تومنت میدانم و تو نیز میخوانکه دارم من در اینجا سرّ یکسانتو همراهی ابا من هرکجائیچرا اندر چنین دیدی بنائیعیانست اندر اینجا آنچه جستییقین است اینکه بر کام نخستیبمانده زود ازین پرده برون آیهمه ذرّات را تو رهنمون آیهمه ذرّات حیران تو هستندز پیدائیت پنهان تو هستندچراچندین تو اندر بند صورتشدستی این چنین پابند صورتترا چون ذات هست اینجا عیانیترا اعیانست اسرارمعانیاز این عالم ندیدی هیچ سودیوزین آتش ندیدی جز که دودیزیانت سود کن ز آتش برون شوتو اکنون گوش دار این پند بشنویکی خواهی شد ای دل در بر منسزد گر هم تو باشی غمخور مندل حق بین که حق داری تو درخویشطلب کن در بر خود رهبر خویشدلا حق بین و وز حق میمشو دورمشو چندین تو اندر خویش مغروردلا حق بین که حق خواهی شدن تودر آخر جزو و کل خواهی بدن تودلا حق بین و اندر حق فنا گردکه سرگردان نباشی اندر این درددلا حق بین و از حق باش جان توچو دیدی این زمان راز نهان توصفاتی این زمان و راز دیدهنمودخود در اینجا باز دیدهچو دیدی باز مرانجام وآغازدر آن حضرت نخواهی رفت تو بازتو شهباز جهان لامکانیبرون پروازِ کل اندر معانیتو شهبازی و شه راباز بین توکه تا باشی بکل عین الیقین توعجایب جوهری داری تو ای دلزمانی بنگرت این رازمشکلعیان بین باز اکنون درنهانیاگرچه تو دلی مانند جانیدرون خود نظر کن حق یکی دانتو خود حق را یین و بیشکی دانکه هستی پس چرا حیران شدستییقین بنگر که کل جانان شدستیحقیقت حق عیانست ای دل اینجابمعنی برگشاید مشکل اینجاحقیقت حق عیانست ای دل رازبیاب اینجا دَرِ انجام و آغازحقیقت حق عیان و تو نهانیچرا اسرار خود اینجا ندانیحقیقت حق عیانست و یقین اوستترادرمغز بگذر زود زین پوستحقیقت حق عیان و تو خدائیمکن اکنون زبود حق جدائیحقیقت حق عیان بنگر ورا توکه هستی در نهان ماورا تویقین در عشق کل اینجا قدم زناناالحق با من اینجا دم بدم زندمادم زن اناالحق با من اینجاکه گفتم راز کلّی روشن اینجادمادم زن اناالحق همچو من تواناالحق بر همه آفاق زن تودمادم زن اناالحق چو حقی هانکه پیدا شد ترا در عشق برهاندمادم زن اناالحق گر حقی دوستاگرچه در عدم مستغرقی دوستدمادم زن اناالحق در نمودارز شوق دوست شو آونگ از داردمادم زن اناالحق بر سر دارکه بنمودست اینجا یار رخساردمادم زن اناالحق چون احد توبریز و بگذر ازدید خرد تودمادم زن اناالحق چون شدی حقشده فاش اندر اینجا راز مطلقدمادم زن اناالحق در همه رازدرون خود نگر انجام و آغازدمادم زن اناالحق چون یکی یارترا بنماید اینجا لیس فی الدّارچو گشتی واصل از دیدار رویشیکی بینی گرفته های و هویشچو گشتی واصل اندر حق نهانیدرون جملگی تو جانِ جانیچو گشتی واصل اندر حق دمادمنمود سیر او بنگر بعالمچو گشتی واصل و جانت یکی شدنمود هر دو عالم کل یکی شدچو گشتی واصل و آغاز دیدیهم از انجام خود را بازدیدیچو گشتی واصل اندر کوی معشوقنه بینی جز عیان روی معشوقچو گشتی واصل و دلدار یابیپس آنگه خویشتن دلداریابیچو گشتی واصل اندر دار معنییکی بینی همه بازار معنیچو گشتی واصل اندر خودببین تونمود هر دو عالم در یقین توچو گشتی واصل از اعیان جملهتو باشی در نهان پنهان جملهچو گشتی واصل و بینی حقیقتهمه از بهر تو اندر طریقتچو گشتی واصل اینجا جمله یابیتو باشی بیشکی گر این بیابیچو گشتی واصل و منصور گردیببینی جمله وَنْدر نور گردیببینی جملگی اندر دل و جانتو باشی در همه ذرّات پنهانببینی لامکان اندر مکان گممکان لامکان در لامکان گمببینی لا و الّا گرد ولا شوز دید جزو و کلّ کلّی فنا شوز عین واصلان در یاب حق راببر از جزو و کل کلّی سبق راچو میدانی کز آن بودی که بودیکه بود خود در اینجاگه نمودیز بود خود چرا غافل شدستیکه جانِ جانی اینجا درگذشتینه جای تست اینجاگرچه جانیبدان خودرا که کل کون و مکانیمکانت پاک نیست ای جوهر پاکچرا اکنون قرارت هست در خاکاگر آن مسکن اوّل بیابیتو بیخود سوی آن مسکن شتابیدراین مسکن همه درد است و اندوهفروماندی بزیر بار این کوهتو زیر کوه اندوه وبلائیوگرنه از همه آخر هبائینخواهی یافت بی صورت در آن دماگرچه مینماید او دمادمنمییابی چه گویم گر بدانیخدای آشکارا و نهانیاگر برگویم این اسرار دیگرکس اینجا نیست با من یار دیگرهمه غافل شده مانند حیوانمرا این راز اینجاگه به نتوانکه با هر کس نهم اندر میان منکه همدم نیستم اندر جهان منچو همدم نیستم هم با دم خویشهمی گویم بیانی زاندک و بیشچوهمدم نیستم خود یافتستماز آن زینجای من بشتافتستمبسی جستم در اینجا صاحب دردکه باشد همچو من اندر میان فردکه تا با او بگویم سرّ احوالنمود خویشتن در عین احوالندیدم گرچه بسیاری بجستماز آن اینجایگه فارغ نشستمکه همدم جز دمم اینجا ندیدمدم خود اندر اینجا برگزیدمدم خود یافتم سرّ نهانیدر او اسرار عشق لامکانیدم خود یافتم زاندم که دارمدر اینجا اوست کلّی غمگسارمدم خود یافتم جبّار بیچوناز آن این دم زدم من بیچه و چوندم خود یافتم سلطان آفاقکه این دم هست بیشک در جهان طاقدم خود یافتم اللّه را مناز آن اینجا شدم آگاه را مندم من زاندم بیچون یقینستکز آن دم اوّلین و آخرین استدم من دارد آن دم اندر اینجاکه آن دم میندید است آدم اینجادم من هست جان جمله جانهاکه میگوید دمادم این بیانهادم من هست عین نفخ رحمانکه اینجا حق شناسد عین شیطاندم من جز یکی اینجاندید استپدیدار است کل او ناپدید استدم من بین نمود بود آن پاککه این دم محو کرده آب با خاکدم من سلطنت دارد بمعنیکه یک ره ترک کردست دین و دنیاز دنیا درگذشت و یافته یارنمیبیند در اینجا جز که دلدارز دنیا درگذشت و لامکان دیدز دید خود خداوند جهان دیدز دنیا درگذشت و آن جهان شدبمعنی و بصورت جان جان شدز دنیا درگذشت و گشت آزادنمود خویشتن را داد بر بادز دنیا درگذشت و خود نظر کردهمه ذرّات را از خود خبر کردز دنیا درگذشت و گفت اسراردمادم کرد در یک نوع تکرارز دنیا درگذشت و یافت معنیسپرده در یقین اسرار معنیز دنیا درگذشت و جان جان شدبیک ره خالق کون و مکان شدز دنیا درگذشت و جان برانداختوجود خویتشن یکبار بگداختز دنیا درگذشت و در فنا دیدخدا خود را از آن عین بقا دیدز دنیا درگذشت در لاقدم زدزمین و آسمان در عین هم زدیکی شد در فنا محو است دنیانماند اینجایگه جز عین عقبیولیکن چون نمود عشق تکرارهمی آرد دمادم سرّ گفتاربگویم یکدمی مردم نمایمدر این دم دمبدم آن دم نمایمدمی دارم که بیرون جهانستبکل پیدا ز خود اندر نهانستیکی دیدست از خود درگذشتهتمامت سالک آسا در نوشتهیکی دیدست ودر یکی خدایستمیان جملگی عین لقایستیکی دیدست و در یکی کلامستدر این معنی خدای خاص و عام استیکی دیدست این گفتار بشنودمادم سرّ کل از یار بشنویکی دیدست اینجا جز یکی نیستحقیقت جز خدایم بیشکی نیستیکی دیدست و میگویم ز یک منکه در یکی خدا دیدم ز یک منیکی دیدست بنگر مرد اسراریکی دان این همه معنی وگفتاریکی دیدست او واصل نمودهز یکی این همه حاصل نمودهیکی دیدست و عاشق بر صفاتستیکی اعیان نور قدس ذاتستیکی دیدست اینجا درخدائیچگونه او کند اینجا جدائییکی دیدست و اللّه و جلالستزبان عارفان زو گنگ و لالستکه بسیاری در این گویند هردمولی آن دم نمیبینند محرماز آن نامحرمی بیچاره اینجاکه این معنی نداری چاره اینجااز آن نامحرمی کاینجاندیدیدر این معنی زمانی نارسیدیاز آن نامحرمی همچون جمادیکه اینجاگه نداری هیچ دادیاز آن نامحرمی و مانده غافلکه این معنی نکردستی تو حاصلاز آن نامحرمی کاین سرّ نداریکه در پای وصالش سر در آریاز آن نامحرمی کین جایکی تونمیدانی و بیشک در شکی تونه چندانست گفتار تو اینجامیان دمدمه در عین غوغاکه نتوانی که اینجا راز بینیخدای خود در اینجا باز بینیاز آن غافل شدی ای مانده حیرانکه هر لحظه شوی اینجا دگرساندگرسانی نه یکسان همچو منصورکه دریابی یقین اللّه را نورزمین و آسمان پر نور بنگرنظر کن خویشتن منصور بنگرزمین و آسمان در تو پنهانستولی اینجا دلت درمانده حیرانستزمین و آسمان هم نور تو داردهمه ذرّات منشور تو داردزمین و آسمان دید تن تستکه اینجاگاه کلّی روشن تستزمین و آسمان هم در حجابنداگر بگشایی اینجاگاه این بندزمین و آسمان اینجا برافتدنمود جانت کلّی بر سر افتدزمین و آسمان اینجا شود گممثال قطرهٔ در عین قلزمزمین و آسمان اینجا نبینیبجز یک جوهری پیدا نبینیزمین و آسمان گردد یکی دیدمیان این چنین هرگز که بشنیدزمین و آسمان کلّی خدایستبمعنی ابتداو انتهایستزمین و آسمان عکس نمود استدل و جان اندر اینجادر ربودستزمین و آسمان گردان زخود کردز اصل افتاده بود و ذات کل فردزمین و آسمان اینجا مبین توبجز حق گر حقی اینجا حقی توزمین و آسمان او را نظر کناگر مردی دلت را با خبر کنچنان شو کاوّل اینجاگاه بودیعیان بودی ولیکن خود نبودینمیدیدی تو خود را جمله حق بوداز آن این راز میگویند معبودبیانست این معانی پیش عشاقولیکن هر کسی اینجایگه طاقنگردد تا نباشد جمله فانیاگر این رازِ من جمله بدانیبجائی اوفتی ای مانده عاجزکه اینجا کس ندید آنجای هرگزبجائی اوفتی ای مرد بیخودکه یکسانست اینجا نیک با بدبجائی اوفتی کآنجای بُد لاهمه پیغمبران هستند یکتابجائی اوفتی کآنجا زمانستیقین میدان که بیرون جهانستبجائی اوفتی کانجا یقین استحقیقت نی شک و نی کفر و دینستبجائی اوفتی در کلّ اسرارکه آنجا نیست این صورت پدیداربجائی اوفتی ای مانده غافلکه آنجا جان یکی بینی ابا دلبجائی اوفتی کآنجا خدایستترا باشد حقیقت رهنمایستز جمله فارغی در جملگی درجدریغا گر بدانی خویشتن ارجز جمله فارغ و یکتا تو باشیولیکن در بیان خود تو باشیز جمله فارغ و در جمله باقیتو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقیز جمله فارغ و دیدار بیچونهمه اندر تو و تو بیچه و چونز جمله فارغ و دید تو باشدهمه در عین تقلید تو باشدز جمله فارغ اینجا باش درویشکه آنجا بیحجابی بنگر از پیشز جمله فارغ اینجا باش و بنگرکه اینجاگه توئی جبار اکبرز جمله فارغ اینجا باش و دریابتو داری مال و جاه و جمله اسبابز جمله فارغ اینجا باش و او شوز من دریاب و هم از من تو بشنودمی بنگر تو این رمز و اشاراتنمودم عشق مردم در عباراتدمادم فهم کن سرّالهیکه میگویم ترا من بی کماهیدمادم فهم کن گر مرد هستینه همچون کافران بت میپرستیدر اینجا دیروبت بیشک نسنجددل صاحب یقین اینجا نسنجدکه این معنی نه تقلید است تحقیقبود سرّ نهانی باب توفیقببر آن گوی از میدان جانتبدان اینجایگه راز نهانتچرا خون میخوری اندر دل خاکنمییابی جمال صانع پاکچرا خون میخوری در خاک فانیاز آن می ره نبردی و ندانیز دانائی صفات ذات بشنورموز کلّ معنی هان تو بگروبر این گفتار من جان برفشان هانبمعنی و بصورت بی نشان هانشود معنی و صورت بین یقین حقابا تو گفتم اکنون راز مطلقچو رازت من دمادم گفتم اینجاحقیقت درّ معنی سفتم اینجاچو رازت مینهم اینجا ابر درچرا اینجا بماندستی تو چون خرسر اندر صورتِ آخر بکردهچو او اینجایگه مر کاه و خوردهنه آخر خر چو راهی میرود بازندیده در یقین انجام و آغازچنان رهبر بود مسکین و غمخَورکه گوئی دیده است آن راه دیگربفعل خود رود آن خر در آن راهبود بیچاره چون حیران و آگاهکند آن راه زیر بار از دلکه تا ناگه رسد در عین منزلچو در منزل رسد بی بار گرددبمانده فارغ از هر بار گرددبِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجاکه بیشک داده باشد داد آنجاتو هم دادی ده و میکش تو این بارکه ناگاهان رسی در منزل یارتو اندر منزلی، منزل ندیدهبجز این نقش آب و گل ندیدهتو اندر منزلی و راه کردهبمانده عاجز و بس غصّه خوردهندیدی منزل ای غافل در اینجاکه این دم ماندهٔ بیچاره تنهابهر شرحی که میگویم ندانیهمی ترسم چنین غافل بمانیترا غفلت چنین آزاد کردستمیان آتشت دلشاد کردستکه نادانستهٔ راحت ز چه بازبماندستی تو غافل بی چنین رازز من این راز بشنو بار دیگرکه میگویم ترا اسرار دیگرغبار صورتت بردار یکراهکه تا پیدا شود آنجای آن ماهغبار صورتت بردار از پیشکه تا معنی بیابی مرد درویشغبار صورتت چون رفت حق یابچرا چندین شدی مانند سیمابتو لرزان مانده اندر راه ترسانزهر چیزی دل خود را مترساناگر خود را نترسانی در این رازببینی ناگهان انجام و آغازاگر خود رانترسانی زهر کسرسی اندر خدا این ره ترا بساگر خود رانترسانی در این سرّشود اسرار باطن جمله ظاهراگرخود را نترسانی نترسیعیان فاشست چندینی چه پرسیعیان دریاب چندین گفتگویمیکی حرفست تا چندین چگویمحقیقت جز خداوند دگر نیستکه حق هستی بود چون بنگری نیستز هست و نیست آگه شو در این راهاگر هستی از این اسرار آگاهز هست و نیست هر دو حق یقین استکه هست و نیست رازِ کفر و دینستکجا داند کسی این راز اینجاکه جانان را پدیدست باز اینجاز جانان گر چه میگویند اسرارچه گویم هست جانان ناپدیدارپدیدارست صورت با معانیولکین یار اندر بی نشانیرخت بنموده و تو اوندیدهابا تو گفته و از تو شنیدهتو نشنفتی که او میگویدت هاندمادم هر صفت اینجای برهاندمادم باتو در گفت و شنیدستولکین او بکلّی ناپدیدستدمادم روی بنماید ز پردهمیان جملگی خود گم بکردهچنان خود گم بکردست او زاعزازکه در یکی است کژ بینی مر او بازنمود او یکی و تو دو بینیدرون پرده با او همنشینیاز آن اینجا دو میبین که صورتترا در پیش افتاده کدورتچو رنگ حسن و طبع آز دارینمیدانی که چون جز راز داریز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاهنماید روی در آیینه ناگاهز صورت چون برون آئی بیکبارترا برخیزد از هر نقش پنداردرون خانه بینی مر خداوندگشاید آنگهی از تو چنین بندگره بگشاید و آنگه شود باززبان گفتِ این کوته شود بازبدانی اِرْجِعی گر مؤمنی توز حق اینجایگه مینشنوی توندانی اِرْجِعی بشنو زمانیکه داری اندر اینجاگه نشانیولیکن گوش صورت نشنود اینولی چون من ابر این بگرود هینتراچون بازگشتت سوی یارستچرا دلبستگی در کوی یار استترا نی روی باشد اندر این کویمشو ای عاشق اینجا تو بهر سویترا اینجایگه یاراست حاصلکز او ناگه شوی در عشق واصلبوقتی کز خودی آئی برون تونه چون دیوانهٔ اندر جنون توشوی و می ندانی این چه رازستاگرچه دیدهات اینجای باز استنمیبیند یقین اینجا رخ یاردمامد گوشت اینجا پاسخ یاردمی گر غافل آید این نداندچو حیوانان عجب حیران بمانددرون را با برون کل آشنا نیستدر این ظلمت حقیقت روشنا نیستدرونت روشنائی دارد اینجادرونت می جدائی دارد اینجاز خود دور افت تا کلّی شوی نوروگرنه تو بظلمت افتی و دورچو دور افتی دمادم عین ظلمترسد آنگه بیابی عین قربتکنون چون حاصلست اینجا بدان توز دید دید من این رایگان توخدا با تست و تو در جستجوئیدر این معنی تو چون نادان چگوئیبسر گردان شده مانند گوئیاز این معنی چو نادانی چگوئیدگر ره میبری گفتار ما رایقین یارت شود هم یار یارایکی یاریست جمله دوست داردیکی مغز است و جمله پوست داردحجاب یار عین پوست باشدچو پرده رفت کلّی دوست باشدحجاب یار اینست گر بدانیوگرنه چند از این اسرار خوانیحجاب یار اینجا صورت تستاگر باشی چو مردان جهان چُستتو برداری حجاب و ترک گوئیچو نیکو بنگری اکنون تو اوئیتو هستی او ولی صورت حجابستز صورت جمله اعداد و حسابستتو هستی او و او در تو نمودارحجاب اکنون ز پیش خود تو برداریقین درنیستی او را نظر کنکه جانست او و دل را تو خبر کندلت را محو کن تا جان شود پاکنماند این نمود آب با خاکپس آنگه جان یقین را محو گردانرخ خود از همه اینجا بگردانخدا دان و خدا بین و خدا گردوگر غیرست زود از وی جداگردخدا را بین و با او آشنا باشچو با او همنشینی کم بقا باشخدا را بین و با او گو تو رازتاز او بشنو بیانها جمله بازتبگوید جملگی با جانْت با دلوگر تو پی بری این راز مشکلوگر یک ذرّه مانی تو بخود بازنبینی هیچ هم انجام و آغازاگر یک ذرّه ماندستی بصورتکجا باشد بنزدیکت حضورتحضورت در یکی اینجا نمایدنمودصورتت اینجا نمایدحضورت آنگهی باشد در این رازکه بینی اوّلت اینجایگه بازحضورت آنگهی باشد چو عشّاقکه باشی همچو شمس اندر فلک طاقحضورت آنگهی باشد چو عاقلکه در اعیان نباشی هیچ غافلحضورت آنگهی باشد ز دیدارکه او آید ترا کلّی خریدارحضورت آنگهی باشد چو مردانکه بیرون آئی از صورت بدینسانشوی و در یکی آری قدم تویکی دانی وجودت با عدم تووجودت با عدم یکسان نمائینه هر دم خود ز دیگرسان برآئیوجودت با عدم یکی کنی کلرود آنگاه رنج و فکر و هم ذلوجودت با عدم یکسان نمایدپس آنگه باز خود را لا نمایدوجودت با عدم کلّی شود حقتو باشی آنگهی این رازمطلقوجودت با عدم اللّه گرددکسی کین یافت زین آگاه گردددر آخر چون نظر دارد خدایستدرون جملگی او رهنمایستدر آخر راز او بیند در اینجایکی اندر یکی بگزیند اینجادر آخرواصل جانان شود اودرون جملگی پنهان شود اودر آخر راز دار شاه گردددرون جانها اللّه گردددر آخر چون ببیند باشد او جانیقین جانان بود دریاب اعیانبود اعیان همین گر راه بردیرهت اینجا بسوی شاه بردیشه اینجاگه عیان و تو نهانیولی این راز اگر اینجا بدانیشه اینجا رخ چو بنمودست جملهحقیقت مغز نیز و پوست جملههمه او هست و یکی گشته ظاهربهر کسوت کجا دانی تو این سرّهمه او هست ای بیچاره ماندهچنین حیران ودر نظاّره ماندههمه او هست ای درمانده مسکینتو خواهی ماند اندر عشق غمگینهمه او هست غیری نیست اینجاهمه او هست دیری نیست اینجادرون کعبهٔ جان آی و کن سیرنظر کن کعبه را افتاده در دیردرون کعبه آی ای سرّ ندیدهنمود کعبهٔ ظاهر ندیدهچو داری کعبهٔ عشاق تحقیقتوئی در آفرینش طاق تحقیقچو داری کعبهٔ اسرار حاصلچرا در خود نگردانی تو واصلچو داری کعبهٔ جانان یقین استچه جای عقل و فهم و کفر و دین استتراچون کعبه حاصل شد در اینجاحقیقت جانْت واصل شد در اینجاترا چون کعبه جانانست او بینگذر کن این زمان از کفر وز دینترا این دین یقین باید که باشدز کفر عشق دین باید که باشدچو اینجاکفر و دین یکسان نمودستترا زین کف رو دین آخر چه سود استنمیگنجد در اینجا کفر و اسلامکجا گنجد در اینجاننگ با نامنگنجد نام نیک اندر ره عشقکسی باید که باشد آگه عشقاگر آگاه عشقی جمله حق بینبجز حق دیگری را تو بمگزینبجز حق هرچه بینی بت بود آنچوبت بشکست یابی گنج اعیانتراگنجی است اندر جان نهانیچرا خود گنج خود اینجا ندانیز گنجت رنج دیدی هر دمی بازاز آن اینجا ندیدی محرمی بازتواتمام نمود آن ندیدیاز آن اینجا بخاک و خون طپیدیبماندستی ز بهر دین گرفتارحقیقت دین پرستی همچو کفّارنه این باشد نمود عشقبازیکه اینجا گه گرفتی عشقبازینه بازی عشق جانان باختستینه همچون عاشقان جان باختستیتو رسم عاشقان هرگز ندانیکه درمانده بخود بس ناتوانیتو رسم عاشقان دریاب و جان دههزاران جان بیک دم رایگان دهتو یک جان داری و آن خود هبا شدحقیقت او بداند کو بقا شدهزاران جان بیکدم عاشقانهیکی باشد حقیقت جاودانههر آن عاشق که او جانان نگرددحقیقت شمس او رخشان نگرددهر آن عاشق که یک تن گشت صد جانبداند این رموز عشق پنهاننشان بی نشان یاردیدمنمود لیس فی الدّیار دیدمچو جانم بی نشان بُد در نشانمحقیقت فاش شد راز نهانمندانستم که همچون او شوم بازنخواهد مانَدَم انجام و آغازیکی خواهم شدن مانندهٔ دوستکه مغز بی نشانی بود در پوستچو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ اونظر کردم حقیقت من شدم اوحقیقت راست گفت اینجای منصورکه اینجا میدمم در جمله من صورولی این راز رامحرم بشایدکه دریابد چه صاحب عشق بایدکه این داند نه هر بد جنس جاهلکسی باید که باشد دوست کاملکه این سرّ باز داند آخر کاربهرکس این نشاید گفت زنهارنه هرکس این سزاوار است دریابکجا باشد حقیقت تشنه سیرابنمود عشق جانان را از اینسانبدانستند هم خلوت نشینانبر این امیّد جانها داده اینجاکه تا روزی مگر یابند آنجاکسی کین پی برد از عالم دلحقیقت برگشاید راز مشکلبوقتی کز خودی بیرون شود اوز دید چون و چه بیرون شود اواگر بیچون شوی در چه نمانیحقیقت این معانی بازدانینه هرکس صاحب اسرار گرددکسی باید که او دلدار گرددکه همچون مصطفی در سرّ اسرارشود کلّی ز خود او ناپدیدارزند دم از نمود مَنْ رآنیبرو بیچاره کین مشکل ندانیرموز علم او بد در حقیقتدم این دم او ز دست اندر حقیقتنرستی از طبیعت کی بدانینهایت تا زنی دم از رآنیبوقتی کو دم این زد یقین دیدکه خود را اوّلین و آخرین دیدنمودش بود اوّل نیز آخِرحقیقت جان جان و صاحب سرّبدو تادم زد و آن دم یقین یافتخدادر خویشتن عین الیقین یافتچو او دم زد دَمِ جمله نهان کردحقیقت خویش را او جان جان کرددم جمله نهان شد در دم اواگر دم جوئی اینجاگه دم اوزن آنگه کین حقیقت باز دانیپس آگه راز معنی بازدانیتوئیّ تو نماند حق شوی پاکنهی بر فرق معنی تاج لولاکچو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)کنی اینجای محوت نیک و هر بدبیابی دُرّ معنی وصالشببخشد ناگهت اندر کمالشتو در دریای او چون غوطه خوردیحقیقت دُرّ معنی را تو بردیز بودِ او دمی این دم بزن تووگرنه از کجا مردی که زن توتو همچون بی نمود او زنی دمکه او بُد در حقیقت هر دو عالمدوعالم آن زمان در پیش بینیهمه کون و مکان در خویش بینییکی گرددترا ظاهر در آن دیدحقیقت اینست اینجا سرّ توحیدتو مر توحید احمد یاب و حیدراز ایشان گر خدا بینی تو مگذرخدابین باش همچون دید ایشانکه بینی در عیان توحید ایشانتراتوحید از ایشان روشن آیدکه جانت همچو نوری روشن آیدولیکن این معانی سرّ ایشانستمیان واصلان این راز پنهانستچو پنهانست این دم در نهانتکجا پیدا شود راز نهانتوز ایشان منکشف آمد چنین رازاگر یابی از ایشان این یقین بازیقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانستبر عشّاق این عین العیانستبرون آئی چو مغز از پوست اینجانبینی در یقین خوددوست اینجابرون آئی و در یکّی زنی دمدرون خویش یابی هر دو عالمبرون آئی و یابی جانِ جانتحقیقت اوست اینجاگه عیانتاز این معنی ببر ای دوست گوئیبزن از عشق کل تو های و هوئینمیدانی که داری جوهر دوستبنادانی بماندستی در این پوستاگر تو مغز جان خواهی رها کنتو مرا این پوست کلّی خود جدا کندرونت دوست دار و پوست شیطانحقیقت جان خود کن عین جانانچو جانان بی نشان آمد حقیقتنه ره ماند و نه نفس و نه طبیعتبسی راهست لیکن هیچ ره نیستبر عشّاق جز دیدار شه نیستخدا در بی نشانی باز بین بازکه اودارد نهان عین الیقین بازخدا را بین و از اشیا گذر کنز دید خویشتن در خود نظر کن